فاطمه کوچولو و سرماخوردگی
پنجشنبه پیش که برای ناهار خونه عمه جون شما دعوت شده بودیم قرار شد غروب بریم نمایشگاه انار که تو مصلی برگزار شده بود و روز آخر برگزاریش بود .
منم که معمولا هرجا می خوام برم برای شما یه ساک می بندم مشکلی نداشتم الا یه کلاه یا روسری،چون قبل ظهر که راه افتادیم سمت خونه عمه جون هوا خوب بود.
خلاصه قرار شد یکی از روسری های آبجی زهرا(دختر عمه فاطمه کوچولو) رو براش استفاده کنم ولی چشمتون روز بد نبینه شما بعد از بستن روسری یه قشقرقی به پا کردین که نگو و نپرس.
به هر مصیبتی بود روسری رو سرتون کردم ولی مگه شما ساکت می شدین حالا که قضیه سر مبارک شما حل شده بود یه مشکل جدید به وجو اومد شما می گفتین(با زبون گریه) الا و بلا من باید تو بغل آبجی زهرا باشم و من هم این وسط بوق بودم حتما.
می دونید مشکل اصلی چی بود تعداد ما طوری بود که قرار شد آبجی زهرا تو بغل بابایی جلو بشینه و من و شما و عمه جون و داداش محمد(پسرعمه فاطمه کوچولو)عقب.
به هر ترفندی که شد سعی کردیم شما رو سرگرم کنیم حالا با شعرخوندن،دست زدن،ولی امان از اون لحظه ای که شما صدای آبجی زهرا رو از صندلی جلو می شنیدی همه چی از اول شروع می شد .
به هر بدبختی بود به نمایشگاه رسیدیم هوا خیلی سرد بود نمایشگاه هم خیلی شلوغ بیچاره آبجی زهرا که مجبور بود جور ما رو بکشه و شما رو بغل کنه چون مدام لج می کردی که بری بغل اون بیچاره .
بعد از دیدن نمایشگاه و خرید آلوچه و لواشک انار و چند تا چیز دیگه برگشتیم خونه اینجا می شه گفت شروع سرماخوردگی شما بود بیرون رفتن جمعه هم مزید بر علت شد و شما شب جمعه تب کردید و اینجوری شد که من بیچاره دو روز مجبور شدم مرخصی بگیرم و در خدمت شما باشم و اون بیرون رفتن از دماغم در اومد الان که یه هفته گذشته هنوز شما خوب نشدین و قراره هفته بعد تو خونه بمونین و استراحت کنین البته اگه مامان زینب بتونه از شمال بیاد تهران