فاطمه کوچولوفاطمه کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

فاطمه کوچولو

روز مادر مبارک

مادر: ای عزیزترینی که هیچ واژه ای را نمی توان برای جبران زحماتت بکار برد روزگار چه ناجوانمردانه چین و چروکهایی را بر صورتت نقش انداخته ، مادر دستان پینه بسته ات را با جان دل می بوسم و دوستت دارم روز مادر بر همه مادران ایران زمین مبارک   ...
2 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

سال نو مبارک امیدوارم سال خوب و خوشی در پیش رو داشته باشید. همیشه شاد و پیروز باشید. ...
2 فروردين 1393

چند قدمی مانده به عید

چند قدمی مانده به عید چشم برهم زدنی این روزها میگذره و سال جدید میاد. بیایید کدورتها را کنار بگذاریم و با دل صاف و بی آلایش به استقبال بهار بریم. ...
28 اسفند 1392

پیکاسو کوچولو

سلام دختر نازم نمی دونم به این بابایی شما چی بگم از دست کاراش از وقتی متوجه شدم شما به خط خطی کردن علاقه زیادی دارین به بابایی گفتم از فروشگاهی که وسایل بازی بچه ها داره برای شما مدادرنگی یا یه چیزی بخره تا شما بتونید هنرتون رو به صفحه کاغذ بیارید بابایی هم زحمت کشید و برای شما چند رنگ ماژیک وایت برد خرید آخه من به کی بگم برا بچه ماژیک وایت برد می خرن. خلاصه شما هم نه گذاشتین نه ورداشتین رو هرجایی رو که دلتون خواست هنرنمایی کردین از رو موکت کف اتاق بگیر تا در اتاق خواب ، پتوی خودتون لباس مامان و دیوارای خونه، خوب خوبش کتابهای خودتونه. کار من و بابایی هم در اومده شما زحمت می کشین نقاشی می کنین البته هرجا که دلتون بخواد...
19 اسفند 1392

واکسن 19 ماهگی فاطمه کوچولو

سلام امروز فاطمه کوچولو وارد 18 ماهگی شده و خودتون بهتر می دونید که در 18 ماهگی قراره چه اتفاقی بیافته ؛ بله همون واکسن معروف و دلهره آور مادران باید زده بشه. امروز صبح وقتی فاطمه کوچولو را آماده می کردیم من به پدرش گفتم من نمیام و طاقتشو ندارم گریه و اشکهاشو ببینم . در ضمن باید بگم مامان جونم و بابا رضا جونم هم زحمت کشیدن و اومدن پیشمون خلاصه چشمتون بد نبینه اینجور که باباش و مامانم میگن بچه اینقدر گریه کرد که نگو بچه که اومد خونه؛ باباش یک کتاب موزیکال براش خریده بود که کمی باهاش مشغول شد اما همچنان نغ نغ و لج بازی می کرد. فعلا خوابوندمش خدا کنه زیاد تب نکنه و زود حالش خوب بشه     ...
11 بهمن 1392

دغدغه این روزهای مامان فاطمه کوچولو

باز هم سلام باز هم دخمل من مریض شده از این ویروس جدیدا گرفته که اولش اسهال و استفراغه و به دنبالش علایم سرماخوردگی شروع میشه. ماجرا از این جا شروع شد که دفعه قبل که فاطمه کوچولو مریض شد زنگ زدم شمال، مامان بنده خدا کار و زندگیش ول کرد با آبجی معصومه اومد تهران. دوهفته موندن تا فاطمه خانم سرحال شد، چشمتون روز بد نبینه تا مامان شون برگشتن شمال و دخملی رفت مهد کودک روز دوم نشده وقتی از مهد بر میگشتیم خونه گلاب به روتون دختری تو ماشین بالا آورد. تا شب دیگه خبری نشد و من فکر کردم دخترم حتما تو مهد غذای سنگین خورده و مشکلی نیست.ولی باز این اتفاق تکرا...
10 بهمن 1392

مادرانه

فاطمه من، زندگی من، یه وقتایی که به تو نگاه می کنم و می بینم که هر روز داری بزرگتر می شی، هر روز داری یه چیز جدید یاد می گیری ،من و یا بابا رو صدا می کنی و بهمون می خندی و باخندت قلبمون رو پر از شادی می کنی تو دلم می گم خدایا شکرت ،هزاران با شکر،شکر که تورو به ما داد. شکر که تو رو سالم به ما داد،شکر که  به ما فرصت داد چنین لحظاتی رو با حضور تو تجربه کنیم. شکر که می بینیم هر روز داری شیرین تر و ملوس تر می شی. این جور موقع ها می گم: خدایا اااااااااااااااااااااااااااااااااا دوست دارم؛خودت هوای دخترمو مخصوص داشته باش.   کسی که قلبش همیشه واسه تو می تپه.مامان ...
10 بهمن 1392